آپولوژی

فرجام آپولوژی سقراط مرگ او بود
و این استعاره ایست از سرنوشت تلخ حقیقت...

هجرت

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۲۳ ب.ظ

رفتیم به این بلاگ: ghatighorias.blog.ir

البته آنجا هم مثل اینجا خبری نیست و صرفا مفری از مردن و فاضلابی ست برای ذهن مغشوش تر از گذشته نویسنده بیمار آن.

  • قاطیغوریاس خراسانی

تلخ عین قصه هایش

دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۱۴ ق.ظ
علی اشرف درویشیان هم رفت زیر خاک. باورتان می شود؟! روزگار هم تلخی او را تاب نیاورد. برخی تلخی ها راحت شیرین می شوند. شما از باب امتحان یک چای تلخ بنوش. اذیت می شوی؟ یک حبه قند هم بینداز بالا. دیدید؟ به همین راحتی شیرین شد. اما حکایت زندگی حکایت چای تلخ نیست که قندی بیاوری و تلخیش را زائل کنی. تلخی ریشه دوانده در تاروپود آن. انگار که جزء ذاتش است. اصلا ارسطو جاده را اشتباه رفت. یعنی چه که "حیوان ناطق"؟! انسان زاده رنج و تلخی ست. تصحیح کنید اوراق تان را آقا. بنویسید و بگویید "حیوان رنج بر" یا "حیوان تلخ کام". نمی دانم. 
علی اشرف درویشیان هم رفت زیر خاک. باورتان می شود؟! مرگش تلخ بود. مثل قصه هایش. عینهو دست های زخمی و چاک چاک ننه که از بس رخت مردم شسته بود دست هایش همیشه بوی صابون می داد. یا عین سرفه های خونی "نیازعلی ندارد" که یک روز از سرما مرد. به همین راحتی. یا عین آن پسته های غم زده که مادر نیازعلی آنقدر آنها را برای مش باقر خندان کرد که دندان هایش شکست و بیکار شد. یا عین... نمی دانم.
علی اشرف درویشیان هم رفت زیر خاک. باورتان می شود؟! نمی دانم...
  • قاطیغوریاس خراسانی

پاییز، بهار، پاییز و سپس زمستان

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۳ ق.ظ

اولین بار که دیدمش پاییز بود و آخرین بار هم پاییز. بین این دو پاییز اما همیشه بهار بود... 

و از آن روز به بعد تنها زمستان ماند با آن سپیدی سیاهش و من با این سیاهی سپیدم...


  • قاطیغوریاس خراسانی

بگو برای مردنمان دیر نیست؟

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۳۰ ق.ظ

بگو هنوز رنج جانکاه غربت بی پایان، در وطن سرد غم زده ات پایانی ندارد؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟ بگو هنوز شور شیرین کودکی در میان کوچه باغ های بی انتهای رفته بر باد امروز، در رگ های فسرده ات جاری ست؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟ بگو هنوز خاطرات دفینه در کنج زباله دان تاریک ذهنت، رویای بازگشت به روزهای از کف رفته را در سر خویش می پرورانند؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟ بگو هنوز خنده های یخ زده بر گوشه ی لبان بی روحت، از گریه های تاریک نهانی روزگار تنهاییت حکایت می کند؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟

بگو...بگو...بگو... 

آه... دوباره از یاد بردم. ما دیرزمانی ست که مرده ایم! 

  • قاطیغوریاس خراسانی

تقدیر تلخ رنجی ابدی

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۴۵ ق.ظ

بگذار برایت از سرنوشت تلخ دست بر سینه ایستاده با لبخندی تلخ تر بر لب روبرویمان بگویم. افسوس که عمرمان به امید واهی آینده ای روشن گذشت و امروز "آینده روشن" ترکیبی ست پارادوکسیکال در نظرمان. سیاهی محض، دیدگانی تار، خنده های مشعشع آن شبح مشکوک، و حقیقت مکتوم در حجب تو در تو، تقدیر امروز ماست و فردا ظلمتش از امروز نیز هویداتر است. 

بگذار برایت از غم های نشسته بر جان انسان تنهاتر از همیشه بگویم که تقدیرش مرگی ست خودخواسته و ابزارش یا طناب دار آویخته از سقف اتاق نمور تنهایی اش است یا آن پل فلزی سرد و بی روح بر فراز خیابان تباهی با عبور شبح های رنگارنگ به سمت مقصد نامعلوم.

بگذار برایت از گریه های بلند بی صدای آن جنین هنوز نیامده به عالم وجود بازگشته به عدم بگویم. او که خیال می کند چه لعبتی را از دست داده، غافل از آنکه عدم نیست است و نیستی رنجی ندارد. و "إن الإنسان فی کبد" یعنی که خوش باش ای معدوم لا وجود که از رنجی ابدی رهیده ای.

بگذار از... بگذریم. چیزی نمی گویم.

  • قاطیغوریاس خراسانی

سیاست، نعش خدا و روزهایی که سر بریده شد...

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۴:۲۷ ق.ظ

زمانی بود که سیاست زندگی ما بود. چشم بر دهان پیشوا داشتیم و سر در راه فدا شدن. در رویاهایمان آن بهشت موعود زمینی را که سالیان ترسیم کرده بودند برایمان و آن "وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ" را به نظاره می نشستیم و حظ می بردیم که ما همان نسل وارثیم. همان نسلی که پیامبران برایش جان دادند و مصلحان برایش سر. اما دریغ...! ما قد کشیدیم و بزرگ شدیم. رویاها رنگ باخت و واقعیات سر برآورد. دیدیم که سیاست آن نبود که از علی برایمان می گفتند. آنها سر ما را شیره مالیده بودند. به ما نگفتند که علی و محمد رفته اند و ماکیاولی  و هابز آمده اند. نگفتند که خدا چند صباحی است که مرده و ما جایش را گرفته ایم. نگفتند که روزگار، دیگر حتی روزگار اسطوره و میت ها نیست. دیگر روزگار آسمان نیست. نگفتند و البته ما خود پی بردیم. وقتی برای اولین بار سیاست ما را بلعید! وقتی برای اولین بار نجاست را به چشم خود دیدیم. راستش را بخواهید اولش باورمان نمی شد. هنوز منگ بودیم که سیلی دوم برق بلاهت را از چشمانمان ربود. دانستیم که عمری در پی نخود سیاه مشت ها را گره کرده بودیم. سیاست جای بانک و نفت است. دروغ می گوید آن که از صداقت و راستی و پاکدامنی می گوید. "انسان گرگ انسان است". شهریاران دروغ می گویند. فریب می دهند. نیرنگ می زنند. چون اینجا معرکه سیاست است. در حجره نمورِ کنارِ مکاسبِ شیخ نیست. روی منبر اخلاق هم نیست. هر آنکس که در سیاست درس اخلاق می دهد، یا دروغ می گوید یا آنقدر خرفت و نادان است که  هنوز سیاست را در کتب مقدس می جوید.

 بانک ما را بالا برد. نفت ما را پایین آورد. آمریکا ما را هل داد. اروپا ما را کشید. سرم به سنگ خورد. شکست. پیشوا و دوستانش در گوشم گفتند "چیزی نیست! درست می شود! بایست و مبارزه کن! تا نور راهی نمانده!" او خندید. نیچه سری به تأسف تکان داد. باد نعش خدا را تکان داد. من گریه ام گرفت. برای روزهای از دست رفته. برای ساده لوحی آوان جوانی. هنوز هم سرم درد می کند. هنوز هم پیشوا می خندد. هنوز مشت های گره کرده جوانانی را می بینم که گذشته منند. دیگر نعش خدا تکان نمی خورد. حتی باد هم نمی آید...!

  • قاطیغوریاس خراسانی

خشت اول

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۴ ق.ظ
تجربه نفس کشیدن در فضای وبلاگ نویسی را مدتی داشتم و سالیانی ست که آن تجربه را در کنج خزینه خاطراتم با احترام دفن کرده ام. نمی دانم چه شد که هوای نوشتن دوباره به سرم زد. شاید چون مدت هاست که کلمات در ذهنم وول می خورند و تقدیری ندارند جز گم شدن. یا اینکه چون انسان به قول ارسطو حیوان اجتماعی بالطبع است و نمی تواند تا ابد در غار سکوت خود روزگار بگذراند. یا چون بعضی زخم ها جز با نوشتن التیام نمی یابند. یا... هر چه هست دوباره به یاد روزگار خامی قلم به دست گرفته ام و این بار حتی اگر مخاطبی هم در کار نباشد، خودم، دلم و کلماتم هر سه تا انتها می مانیم تا ببینیم چه پیش آید...!
  • قاطیغوریاس خراسانی