هجرت
رفتیم به این بلاگ: ghatighorias.blog.ir
البته آنجا هم مثل اینجا خبری نیست و صرفا مفری از مردن و فاضلابی ست برای ذهن مغشوش تر از گذشته نویسنده بیمار آن.
رفتیم به این بلاگ: ghatighorias.blog.ir
البته آنجا هم مثل اینجا خبری نیست و صرفا مفری از مردن و فاضلابی ست برای ذهن مغشوش تر از گذشته نویسنده بیمار آن.
اولین بار که دیدمش پاییز بود و آخرین بار هم پاییز. بین این دو پاییز اما همیشه بهار بود...
و از آن روز به بعد تنها زمستان ماند با آن سپیدی سیاهش و من با این سیاهی سپیدم...
بگو هنوز رنج جانکاه غربت بی پایان، در وطن سرد غم زده ات پایانی ندارد؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟ بگو هنوز شور شیرین کودکی در میان کوچه باغ های بی انتهای رفته بر باد امروز، در رگ های فسرده ات جاری ست؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟ بگو هنوز خاطرات دفینه در کنج زباله دان تاریک ذهنت، رویای بازگشت به روزهای از کف رفته را در سر خویش می پرورانند؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟ بگو هنوز خنده های یخ زده بر گوشه ی لبان بی روحت، از گریه های تاریک نهانی روزگار تنهاییت حکایت می کند؟ بگو برای مردنمان دیر نیست؟
بگو...بگو...بگو...
آه... دوباره از یاد بردم. ما دیرزمانی ست که مرده ایم!
بگذار برایت از سرنوشت تلخ دست بر سینه ایستاده با لبخندی تلخ تر بر لب روبرویمان بگویم. افسوس که عمرمان به امید واهی آینده ای روشن گذشت و امروز "آینده روشن" ترکیبی ست پارادوکسیکال در نظرمان. سیاهی محض، دیدگانی تار، خنده های مشعشع آن شبح مشکوک، و حقیقت مکتوم در حجب تو در تو، تقدیر امروز ماست و فردا ظلمتش از امروز نیز هویداتر است.
بگذار برایت از غم های نشسته بر جان انسان تنهاتر از همیشه بگویم که تقدیرش مرگی ست خودخواسته و ابزارش یا طناب دار آویخته از سقف اتاق نمور تنهایی اش است یا آن پل فلزی سرد و بی روح بر فراز خیابان تباهی با عبور شبح های رنگارنگ به سمت مقصد نامعلوم.
بگذار برایت از گریه های بلند بی صدای آن جنین هنوز نیامده به عالم وجود بازگشته به عدم بگویم. او که خیال می کند چه لعبتی را از دست داده، غافل از آنکه عدم نیست است و نیستی رنجی ندارد. و "إن الإنسان فی کبد" یعنی که خوش باش ای معدوم لا وجود که از رنجی ابدی رهیده ای.
بگذار از... بگذریم. چیزی نمی گویم.
زمانی بود که سیاست زندگی ما بود. چشم بر دهان پیشوا داشتیم و سر در راه فدا شدن. در رویاهایمان آن بهشت موعود زمینی را که سالیان ترسیم کرده بودند برایمان و آن "وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ" را به نظاره می نشستیم و حظ می بردیم که ما همان نسل وارثیم. همان نسلی که پیامبران برایش جان دادند و مصلحان برایش سر. اما دریغ...! ما قد کشیدیم و بزرگ شدیم. رویاها رنگ باخت و واقعیات سر برآورد. دیدیم که سیاست آن نبود که از علی برایمان می گفتند. آنها سر ما را شیره مالیده بودند. به ما نگفتند که علی و محمد رفته اند و ماکیاولی و هابز آمده اند. نگفتند که خدا چند صباحی است که مرده و ما جایش را گرفته ایم. نگفتند که روزگار، دیگر حتی روزگار اسطوره و میت ها نیست. دیگر روزگار آسمان نیست. نگفتند و البته ما خود پی بردیم. وقتی برای اولین بار سیاست ما را بلعید! وقتی برای اولین بار نجاست را به چشم خود دیدیم. راستش را بخواهید اولش باورمان نمی شد. هنوز منگ بودیم که سیلی دوم برق بلاهت را از چشمانمان ربود. دانستیم که عمری در پی نخود سیاه مشت ها را گره کرده بودیم. سیاست جای بانک و نفت است. دروغ می گوید آن که از صداقت و راستی و پاکدامنی می گوید. "انسان گرگ انسان است". شهریاران دروغ می گویند. فریب می دهند. نیرنگ می زنند. چون اینجا معرکه سیاست است. در حجره نمورِ کنارِ مکاسبِ شیخ نیست. روی منبر اخلاق هم نیست. هر آنکس که در سیاست درس اخلاق می دهد، یا دروغ می گوید یا آنقدر خرفت و نادان است که هنوز سیاست را در کتب مقدس می جوید.
بانک ما را بالا برد. نفت ما را پایین آورد. آمریکا ما را هل داد. اروپا ما را کشید. سرم به سنگ خورد. شکست. پیشوا و دوستانش در گوشم گفتند "چیزی نیست! درست می شود! بایست و مبارزه کن! تا نور راهی نمانده!" او خندید. نیچه سری به تأسف تکان داد. باد نعش خدا را تکان داد. من گریه ام گرفت. برای روزهای از دست رفته. برای ساده لوحی آوان جوانی. هنوز هم سرم درد می کند. هنوز هم پیشوا می خندد. هنوز مشت های گره کرده جوانانی را می بینم که گذشته منند. دیگر نعش خدا تکان نمی خورد. حتی باد هم نمی آید...!